Top articles

  • تیتا

    23 septembre 2007 ( #toujour )

    تیتا آرام در تابوت خود خوابیده بود یک لباس خیلی خوشگل تنش بود و هر دو دستهاش روی سینه اش قرار گرفته بود در واقع از زمانی که به اینجاآمدم این دومین مرده ایی بود که می دیدم قبلا به عمرم مرده ندیده بودم و دوست نداشتم ببینم یعنی میترسیدم توی این ملحفه هایی...

  • یک حیون کوچولو

    11 mai 2007 ( #toujour )

    تا زملنی که هنوز به اروپا برای زندگی نیامده بودم از زندگی با حیوانات نه تنها خوشم نمی آمد بلکه برام غیر قابل تحمل بود اونم به هزار دلیل وقتی آمدم اینجا یکی از تنها چیزهایی که برام خیلی جالب بود رابطه حیوانات و آدمها بود و هست حالا کمی به این روابط عادت...

  • تولد دوباره

    05 mai 2007 ( #toujour )

    البته تولد من توی فروردین ماه بود و هر سال ماه فروردین من ایران هستم از طرفی خانواده همسرم خیلی دوست دارند که یک سال من روز تولدم ایران نباشم و اینجا باشم و برام جشن و مهمونی برگزار کنند جشن تولد و مهمونی شخصا برای من مهم نیست و هیچ توقعی ندارم که برام...

  • کتابی که

    13 août 2007 ( #toujour )

    کتابی که دیروز از یکی از دوستان بلژیکی ام دریافت کردم و همینطور توی مهمونی شروع کردم به خواندن برام جالب بود چون هنوز کتاب رو تمام نکردم و هیچ قضاوتی نمیتونم در موردش بکنم ولی یک جوری از وضعیت ایرانی هایی که توی قلب تهران بزرگ زندگی می کنند و کافی شاپ...

  • روز مادر

    06 juillet 2007 ( #toujour )

    قبل از اینکه پست قبلی رو بنویسم نمیدونستم که امروز روز مادرهستخیلی خیلی حرفها توی دلم دارم که برای مادر بزنم ولی اینجا نمیتونم بنویسم نمیدونم با چه جملاتی و چه واژه هایی روز مادر رو به مادر عزیزم که دیگر در میان ما نیست تبریک بگمامسال اولین روز مادریست...

  • تولد

    31 août 2007 ( #toujour )

    امروز به قول آشپز باشی مهربان روز تولد بزرگه هست حالا بزرگه کیه همسر بنده میگم بزرگه چون بزرگتر از منه ولی جشن و پایکوبی و بخور و بخور فردا توی همین خونه برگزار میشه و من از اینجا تولد همسرم رو بهش تبریک میگم و این پست رو فارسی مینویسم ولی خودش کیک رو...

  • من او

    20 mai 2007 ( #toujour )

    یک هفته ای بود که مشغول خواندن کتاب (من او ) از آقای رضا امیر خانی بودم من خیال تحلیل و یا نقد این کتاب رو ندارم ولی من همیشه عاشق داستانهایی که تو زمان مادربزرگهامون و شاید هم کمی دورتر بوده هستم واقعا دنیای قشنگ و با معرفت اون زمانها کجا و زندگی الانه...

  • بازی

    06 septembre 2007 ( #toujour )

    یک چیزی که برای من اینجا خیلی جالبه اینه که اینجا تا فامیل با هم جمع میشند حالا میخواد به مناسبت خاصی باشه یا نه برای دیدار باشه فوری همه به فکر این میافتند که بازی دسته جمعی کنند اوایل برام شاید خنده دار بود چون پیش خودم فکر میکردم که ای با با آمدیم...

  • تازه چند

    23 août 2007 ( #toujour )

    تازه چند دفعه است که سعی می کنم موهامو خودم کوتاه کنم البته اینو به حساب خسیسی یا ندادن پول آرایشگاه و این چیزا نگذارید به خاطر این هست که هر وقت هر آرایشگاهی برم و بخوام مثلا موهامو مدلی که دوست دارم کوتاه کنند می بینم که چیز دیگه ایی از آب در میاد و...

  • سنجاقک

    31 août 2007 ( #toujour )

    چند روز پیش این سنجاقک خوشگل پشت پنجره ویلوکس توی تارهای آهنین عنکبوت گیر کرده بود با هزار زحمت پنجره رو باز کردیم و نردبان آوردیم و آزادش کردیم و رفت فردای اونروز من سنجاقک رو دیدم که تو حیاط به همین شکل افتاده و آوردمش خونه به خیال اینکه مرده کلی ازش...

  • ورزش

    24 février 2008

    دیروز رفته بودیم برای تماشای مسابقه راگبی نیکلا هوا خیلی سرد بود و باد شدیدی می وزید من همیشه از خودم می پرسم چه عشقی آدم باید به این جور ورزش داشته باشه که بتونه در هر شرایط جوی بیاد و بازی کنه من که به عنوان تماشاگر بودم از سرما یخ زدم با اینکه حسابی...

  • دکور و پروانه

    13 décembre 2008

    این روزها کمی مشغولتر از روزهای معمولی هستم امسال هم سال نو طبق معمول هر سال در منزل ما برگزار میشه و تمام دوستان و فامیل و غیره در کنار ما هستند برای جشن سال نو و شام معروف آن منم خوب طبیعتا سرگرم کارهای مخصوص این ایام هستم البته همه کارهای سال نو بر...

  • گل رز

    13 juin 2008

    WETTEREN جایی که با ایزا رفتیم برای خرید گل رز تقریبا نزدیک دریا و در منطقه فلاماند راه طولانیی بود ولی ارزشش رو داشت با دیدن گلهای به اون زیبایی من خیلی هیجان زده شدم تا به حال جایی به این بزرگی ندیده بودم آقای مهربانی که اونجا رو اداره می کرد بیش از...

  • روز اول مدرسه

    04 septembre 2008

    روز اول مدرسه برای من هر چه که بود گذشت ولی یک چیزی که فوق العاده بود اینکه اون موقع ها با مادرم رفتم مدرسه و با او از مدرسه برگشتم و روزهای بعد و بعد هم همینطور پسر برادرم امسال به کلاس اول دبستان میرود ولی بدون مادرش و این خیلی برای ما دردناک است درست...

  • هوای بارونی

    08 août 2008

    دیروز که جایی دعوت بودیم در راه که میرفتیم تغییر هوا برای من خیلی جالب بود کلا من آسمان و حرکت ابرها رو خیلی دوست دارم ولی این یکی دیدنش برام خیلی هیجان انگیز بود برای اروپائیها و آسمان اروپا شاید خیلی عادی باشه برای من همیشه هیجان زا است و بعدش بارانهای...

  • جیمز باند

    21 juillet 2008

    معمولا با اخلاقی که دارم سعی می کنم قبل از خوابیدن شبها فیلمهای مهیج و ترسناک و جنگی و این جور چیزا نبینم وگرنه خواب خوشی نخواهم داشت برای همین ژان و نیکو همه فیلمهایی که تلویزیون قرار پخش کنه رو خوب بررسی می کنند با توجه به روحیه من اون فیلم رو انتخاب...

  • باغچه

    07 juillet 2008

    خیلی دلم میخواست از احساسی که الان دارم اینجا بنویسم از خواب عجیبی که از 5 صبح تا حالا مدام فکرشم و شدیدا پریشانم از 5 صبح به بعد اینقدر به خوابم و کلیه زوایا ی اون فکر کردم تا 7 صبح که یادم نره و عجیبه واقعا عجیبه من خوابهای عجیب زیاد میبینم ولی این...

  • روز مره

    01 juin 2008

    دیروز و پریروز کلی کار کردم تمیز کردن چوبهای بخشی از دیوار و سقف حمام با یک مواد مخصوص گرچه با دستکش کار کردم و میبایست که با یک تیکه اسفنج چوبها رو با این مواد بشورم و لی دستم پوسته پوسته شده که البته خیلی مهم نیست اما نتیجه کار بسیار رضایت بخش بوده...

  • کمی غم

    29 novembre 2008

    چند وقت پیش خبری رو خوندم در خصوص حیوان آزاری در تهران لینک خبر رو الان دم دست ندارم در سایت جدید انلاین بود وقتی فیلم کوتاه رو نگاه کردم و دیدم که متاسفانه بعضی از آدمایی که به نظر من نمیشه بهشون گفت آدم چه بلایی سر این حیوانات بیگناه آوردندخیلی خیلی...

  • کمی حرف

    06 décembre 2008

    عجب روزگار دلگیری شده البته با هوای گرفته و بارانی اروپا بهتر از این هم نمیتوان توقع داشت از بعد از ظهر به این طرف هر چی وبلاگ میخونم همشون از غم غربت و دل گرفتگی و این حرفها حرف زدند البته دل منم دست کمی از دل اونا نداره ولی خوب حالا این پست رو کمی چراغونی...

  • اردک یا مرغابی

    02 août 2008

    یک چند مدتی میشد که یک عکس اردک روی اینترنت دیده بودم از این عکس خوشم آمد و اونو گذاشتم روی صفحه کامپیوترم البته بیشتر از عکاسی اون خوشم آمده بود چون جزئیات پرهای اردک خیلی قشنگ نمایان بود خلاصه یک مدتی گذشت تا اینکه یک روز به نیکولا که داشت با کامپیوتر...

  • لبخند ارکیده

    14 novembre 2008

    دیروز از کنار یک گلفروشی رد میشدم از آنجایی که دنبال یک جور گیاه آویزان نمیدونم اسمش چیه ولی خیلی نازه عشقه رو نمیگم یک گیاه دیگه است من خیلی دوست دارم یکی داشته باشه و بگذارمش اون بالای کتابخونهام و گیاهه از از اون بالا بریزه روی کتابها خلاصه چشمم افتاد...

  • برف

    22 novembre 2008

    امروز صبح وقتی چشمامو باز کردم از دیدن برف سفیدی روی شیشه بزرگ ولوکس بالای سرم خیلی ذوق زده شدم مثل دختر بچه ها بالا و پائین میپریدم تمام امروز به همین صورت بود برف شدید می بارید و بعد قطع میشد و باز دقایقی بعد همین قاعده تکرار میشد روز خوبی بود گرچه...

  • وحکایت بادمجانها

    30 septembre 2008

    متاسفانه خیلی دیر جنبیدم برای کاشتن بادمجانها این سری دانه های بادمجان را به یاد اتتین از دوستان بسیار خوب و صمیمی مان که سال گذشته بر اثر ابتلا به بیماری کانسر در گذشت و او به من یاد داد که چطور مراقبت و رسیدگی کنم برای داشتن بادمجانهای خوب و همینکه...

  • آتش گرم شومینه

    08 décembre 2008

    یکی از کسانی که در اینجا من با او احساس خیلی خوب و مثبتی دارم کاترین هست واقعا دوستش دارم هر وقت صحبت میکنه دوست دارم تمام حرفهاشو ببلعم بس که این زن پر معلومات هست چیزی که توی خونه قشنگش توجه همه رو جلب می کنه کتاب و کتاب و کتاب هست و یک چیز دیگه که...

1 2 3 4 5 6 > >>