سال 2009
دیروز با خدا حرف میزدم مثل همیشه می گفتم که من این آسمون تیره و تار و نمیبینم این هوای سرد و یخزده رو حس نمیکنم و و و توی دلم یک خورشید بزرگه و اونم ایمان به تو و به معجزاتت هست که هر روز و هر روز قوی تر میشه هر روز منتظر یک تلفن شگفت انگیز هستم یک ایمیل عالی و و و از شرح اینکه چی گفته ام می گذرم ولی امروز همینطوری بود که پیش بینی میکردم واقعا برام جالب بود وقتی امروز صبح از خواب بیدار شدم اتاق کمی تاریک بود وقتی به شیشه های بالای سرم نگاه کردم متوجه برف زیادی که فکر کنم از نیمه های شب شروع به باریدن کرده بود شدم مثل دختر بچه ها ذوق زده شدم گرچه از سرما عاجزم ولی خوب به ژان گفتم بیا امروز بریم بیرون با هم برف بازی کنیم اونم به من نگاه میکنه و میخنده و سری تکون میده ولی امروز بیشتر برف تمیز کردیم به حدی برف زیاد بود که اصلا نمیشد توی تراس راه رفت و من از سمت تراس شروع به برف روبی کردم و ژان هم از جلوی درب ورودی خونه و خلاصه یک کوچولو تمیز کردم و بعد وقتی وارد خونه شدم چای داغ خیلی میچسبید مدتها بود که میخواستم قالب وبلاگم رو عوض کنم از هیچکدام از قالبها خوشم نمیاد ولی لاجرم اینو پیدا کردم و موزیک این بغل سمت چپ رو هم تغیرش دادم موزیکی که من خیلی دوست دارم سال جدید میلادی رو هم در حالی شروع میکنیم که باز شاهد جنگ و کینه و دشمنی هستیم متاسفم برای بشریت متاسفم چی میتونم بگم سال پیش بهم خیلی خوش گذشت با خواهرم که آمده بود اینجا شب سال نو پاریس بودیم کنار سن و چقدر خوش گذشت توی چند روزی که پاریس بودیم خیلی خیلی خوب بود تا آنجا که جان در بدن داشتیم من و خواهرم و ژان جان همه جا رو گشتیم و گفتیم و خندیدیم و خوب خوب خوردیم در بهترین رستورانها ولی امسال خیلی غمگین بود چون ژان از شدت کمر درد بیشتر در حالت استراحت بود و هیچ کسی هم دورو برمون نبود منم دنبال یک غذای خوب برای سال نو بودم از بس دسرهای مختلف توی سرم داشتم که عاقبت بی دسر موندیم ولی خوب خدا رو شکر بدک نبود امیدوارم زندگی روز بروز برای همه بهتر و روشن و دلپذیر باشه