Top articles

  • برهنه ای در چار راه

    27 juin 2008

    به جز دو دست من، دو چشم من، لبان من به جز دو دست او، دو چشم او، لبان او کس از کسان شهر را خبر نشد که من مکیده ام ز قلب او، هزار آرزوی او کس از کسان شهر را خبر نشد که این درخت خشک را من آفریده ام کس از کسان شهر را خبر نشد که آبشار شیشه ها فرو شکست و ریخت...

  • این روزها

    01 septembre 2008

    من که عاشق نوشتن هستم نمیدانم چرا برای نوشتن توی این وبلاگ هر وقت که میخوام بنویسم هزار دست من رو از نوشتن باز میزنند - خوشبختانه به آن جایی نرسیدم که بگم چه فایده ایی داره نوشتن - کارهای خونه هنوز تمام نشده تا یکی دو روز دیگه رنگ بیرون ساختمان رو شروع...

  • شهرزاد قصه گو

    13 août 2008

    یک چند مدتی است که احساس شهرزاد قصه گو رو دارم داستان بدین قرار است که من بعضی وقتها دلم میخواست که بنویسم شروع به نوشتن بکنم همیشه یکی از رویاهای من این بوده از بس مطالب جورو واجور توی ذهنم هست که نمیتونم تمرکز کنم و با یک بسم اله شروع به نوشتن کنم اونم...

  • I think he Can Dance

    26 août 2009

    سری کتابهای هری پاتر رو هر گز نخوندم چرا؟؟ یک کمیشو خوندم و یکمی از فیلمهاشو دیدم در واقع از این داستانها و کلا فیلمهای تخیلی و ماورای طبیعیرو دوست ندارم ولی با تمام این وجود دیشب خواب هری پاتری دیدم هه هه هه خیلی جالبه حتی من سعی می کنم از دیدن فیلمهای...

  • خواب

    30 décembre 2008

    یک چند روزیه که هوای اینجا شدیدا سرد شده به طوری که من دیروز و امروز از صبح شومینه هیزیمی رو روشن کردم البته خودم رفتم کلی چوب آوردم و بساط شومینه رو علم کردم خیلی لذت بخش است در کنار آتش نشستن و چایی خوردن و موزیک گوش کردن و کتاب خوندن من زیاد اهل تلویزیون...

  • ایران

    15 septembre 2008

    توی این دو ماه اخیر ما به چند تا جشن تولد بزرگ و خوب و یک جشن عروسی بسیار بزرگ و خوب و چندین مهمانی حالا یا در منزل خودمون یا در منزل دوستان و یا در رستوران دعوت بودیم و به خاطر این ارتباطات من با آدمهای زیادتری با ملیتهای مختلف آشنا شدم و کلی حرف زدیم...

  • مو

    05 octobre 2008

    یک مدت زیادی بود که وقتی خودمو توی آئینه نگاه می کردم دوست داشتم یک تغییری توی موهام بدم کوتاه کنم؟؟؟ نه غیر از رنگ که فعلا مخالف رنگ کردن موهام هستم خلاصه به حدی خسته کننده بود برام که دل رو زدم به دریا و وقت ارایشگاه گرفتم و وقتی به خانم آرایشگر توضیح...

  • از زندگی

    09 novembre 2008

    دیروز صبح ساعت 9 یک ویزیتور برای خرید خانه داشتیم و یکی هم ساعت 9 و نیم خلاصه از هفت و نیم از خواب بلند شدیم و من کمی خونه رو تمیز و مرتب کردم تا سرو کله مشتری ها پیدا شد خیلی جالبه اولیشون یک خانم و اقای خیلی جوان بودند با یک سبد کوچولو که یک نوزاد خیلی...

  • گلهای رنگارنگ

    20 décembre 2008

    به سفارش پدرم که ترانه های ایرج رو خیلی دوست داره دارم براش کلی ایرج قدیمی ضبط می کنم و طبعا خودم هم گوش میکنم دیروز حدود 4 ساعت مشغول بودم واقعا سری تقریبا کاملی رو ضبط کردم البته هنوز تمام نشده خودم هم ناگفته نمونه که خیلی دوست دارم صدای گرم و پر خاطره...

  • ...

    06 mars 2009

    بارها مطلبی به ذهنم آمده و به خیال خودم توی وبلاگم نوشتم ولی در واقع وقتی فکر می کنم می بینم که شدنی نیست یعنی چیزی که واقعا دلم میخواد بنویسم نمیشه اوایل فکر می کردم اینجا با این شرایطی که من زندگی می کنم شاید راه خوبی باشه برای نوشتن هر چه که دوست دارم...

  • سرما و فیلم الیور تویست

    09 janvier 2009

    یک چند روزیه که موج شدید سرما آمده اروپا و به شهر و خانه من هم سری زده و خیال رفتن نداره طی سالهایی که اینجا هستم این اولین زمستانی است که واقعا زمستان است و من سردم است سه روز پیش منهای 17 درجه بود هر کاری میکردیم خونه خوب گرم بشه نمیشد چون خونه بزرگه...

  • خواب و رویا

    28 septembre 2009

    چند وقت پیش وقتی بر اثر یک خواب بسیار ترسناک و عجیبی که دیدم از خواب پریدم ساعت 3 و نیم صبح بود فکر کنم چنان وحشتی منو گرفته بود که جرات نداشتم رومو اونور کنم و یا همسرم و از خواب بیدار کنم همون موقع یاد فروید و نظریه او در مورد خواب و رویا افتادم که...

  • چای ضد امپریالیستی

    06 février 2009

    این روزها که سالگرد انقلاب ایران هست هر جا که نگاه می کنم منظورم وبلاگها و سایتهای ایرانیهای عزیز هست کم و بیش از انقلاب و خاطراشون صحبت می کنند حالا بد نیست منم یک ریزه از خاطرات اون موقعها بنویسم البته من زمان انقلاب خیلی بزرگ نبودم ولی هر چه که هست...

  • خانه

    06 juin 2009

    یک روزی آرزوم این بود که این خونه رو عوض کنیم و بریم جایی دیگه زندگی کنیم اصلا بدم می آمد از اینجا و برای همین دلم برای خانه نمیسوخت و چیزی برای دکورو تزئین ان نمیگرفتم بعد ها که تصمیم به فروش خانه گرفتیم خیلی خوشحال بودم که آرزوم داره متجلی میشه ولی...

  • وبلاگ تکونی عید

    07 mars 2009

    نوبتی هم باشه نوبت عید خودمونه که من خیلی دوستش میدارم و دیگه باید خودمونو آماده کنیم برای استقبال از بهار و نوروز اولین خونه تکونی این بود که من باز قالب این وبلاگ رو تغییر دادم و بعدیش رو باید کم کم ببینیم چی میشه خیلی ها میگن باید خونه تکونی دل هم...

  • مرگ جسم

    21 février 2009

    دیروز با پل حرف میزدیم می گفت توی اتاق تشریح اولین بار یک مرده دیده که صورتش خیلی عجیب بوده البته نه اینکه غیر عادی باشه ولی چشم نیمه بازی داشته و حالت عجیبی داشته پل میگفت در واقع جسد هایی که تشریح می کنیم معمولا سر ندارند فقط ما بافتها و ماهیچه ها رو...

  • اولین پست

    25 mars 2009

    امروز 5 فروردین است وقتی به سالهای پیش فکر میکنم و یاد چنین روزهایی میافتم خوب اون حال و هوا خیلی با این حال و هوا فرق داشت بیرون بشدت بارون میاد و گویا تا اخر هفته وضعیت هوا همین طور گرفته و ابری و بارونیه و جالب اینه الان از رادیو شنیدم که جنوب بلژیک...

  • پینک فلوید

    10 mai 2009

    به پدرش علاقه زیادی داشت سالهاست که فوت کردند بیش از 30 سال ولی هر وقت پای صحبت پدر در میان باشه چشمانش پر ازا شک میشه و چهره اش پر از بغض و هیجان و خیلی سخت خودش رو کنترل میکنه باز چند وقت پیش توی جمعی از دوستان صحبت از پدرش بود و چکونگی فوتش البته این...

  • دوران کودکی

    06 mai 2009

    بعضی از لحظه ها رو دوست دارم نگه هشون دارم دلم نمی خواد که برند و فراموش بشند بعضی وقتها با گوش کردن یک قطعه موزیک و یا استشمام بوی عطر خاصی من نا خود آگاه میرم به گذشته ها اون موقع ها که هنوز به خوبی یادم هست و فکر می کنم از بهترین دوران زندگی من باشند...

  • شعر

    24 octobre 2009

    یک زمانی وقتی جوانتر بودم بنا بر مقتضای سنم خیلی اهل کتابهای فلسفی و شعر های ناب بودم خیلی دوست داشتم آدمائی که وقتی داری باهاشون حرف میزنی و یا در کل بحث می کنی راجع به هر چیز گه گداری چند تا شعر خوب و ناب هم برای توجیه حرفهاشون بگند من واقعا دوست داشتم...

  • آرامش ابدی

    08 juillet 2009

    تا به حال در طی مدت عمرم با مرده تنها نبودم و کلا بگم مرده ندیده بودم نه اینکه بترسم نه ولی نخواستم که کسی که فوت شده رو حتی نگاه کنم ولی از زمانی که به اینجا آمدم این مسئله شکل دیگری به خودش گرفت در واقع کار قشنگی که مردم اینجا میکنند اینه که فردی که...

  • صرفه جویی شدید

    16 septembre 2009

    معنی واقعی صرفه جویی و هدر ندادن انرژی رو من اینجا فهمیدم اوایل حس می کردم این اروپائی ها عجب خسیس هستند ولی رفته رفته دیدم نه اینطور هم نیست اینجا از جوان و پیر و بچه همه معنی صرفه جویی رو میفهمند و رعایت می کنند لا اقل اینطور که من دیدم در دورو اطرافم...

  • گفتگوی روشنفکری

    30 mai 2009

    البته این گفتگو بین عروس و پدر شوهر است پدر همسر: از وقتی که حامله شدی تغییراتی در خودت مشاهده می کنی؟ عروس: آره شماره سوتینم تغییر کرده قبلا فلان نمره بوده روز بروز هم تغییر میکنه و اینکه از وقتی که دیگه از پیلول (قرض ضد بارداری ) استفاده نمیکنم بعد...

  • روز های غریب

    02 août 2009

    این روزها عجیب غریبند چه برای ما که آنجا نیستیم و چه برای آنها که آنجایند آنها ، مردم سرزمین من هستند پدران و مادران و خانواده من و دوستان من هستند آنجا میهن من است آنجا خاک من است آنجا که بوی نم بارانش هزاربرابر دلنشین ترازبوی نم باران اینجا ست آنجا...

  • دوستتون دارم

    18 juillet 2009

    نمیدانم چطور احساسات خودم رو اینجا بیان کنم وقتی اتحاد و همبستگی ملت عزیزم بخصوص جوانها رو میبینم بی اختیار اشک می ریزم من افتخار می کنم به ملت عزیزم به جوانهای خوب و مهربان و شجاع به مادران رنج کشیده و داغ دیده من افتخار می کنم به اینکه ایرانیم و سر...

<< < 1 2 3 4 5 6 > >>